-


ریشه در اعماق اقیانوس دارد- شاید-

این گیسو پریشان کرده

بید وحشی باران

یا، نه...

دریائی‌ست

 گوئی واژگونه بر فراز شهر

شهر سوگواران!

هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش...

ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر،

با تشویش:

«رنگ این شب‌های وحشت را

تواند شست آیا از دل یاران ؟!»

 

چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند...

روشنی‌ها محو در تاریکی دلتنگ،

همچنان که نام ها در ننگ!

هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد.

آه باران! ای امید جان بیداران!

بر پلیدی‌ها که ما عمریست...

 در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد...؟!

http://dl.irmp3.ir/data/song/Mohammad_Reza_Shajarian-Ah_Baran-%28WWW.IRMP3.IR%29.mp3

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 24 / 2 / 1394برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق‌ها خنده‌ی بر لب فسرده
شفق‌ها عقده‌ی در هم فشرده!
کلاغان می‌خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج!
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک!
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می‌بندند راه اغنیار اه
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جانفرسا مکانی،
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
نگاهم می‌شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی‌نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی‌برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
¡
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می‌خروشم: «های، باران!
چه می‌خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی‌پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته‌تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشان‌تر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن.»


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 26 / 8 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفانهاست دراین سینه ی تنگ
 
...تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
 
سپردم سینه را بر سینه ی کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
 
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور
 
بخوان، ای مرغ مست بیشه ی دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
 
لب دریا غریو موج و کولاک
فروپیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
 
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
 
لب دریا شب از هنگامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز
 
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 16 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

قفسی باید ساخت

هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت

روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است


غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

دلم از نام مسیحا لرزید

از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز

به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند

دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است

و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است

و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می بندم

خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
از پس پرده اشک
می بینم

در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش

پیش خود می گویم

عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است.


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 5 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز ؟
 
 
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است.
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد.
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است.
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست !
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها روی گردان است.
بال پروازمان بسته است.
هر صدایی را زبان بسته است.
زندگی سر در گریبان است!
 
 
ای قناری های شیرین کار
آسمان شعرتان از نعمه ها سرشار
ای خروشان موج های مست !
آفتاب قصه هاتان گرم !
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان!
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگی ها- زاد و برگش نیست
 
 
ای تپش های دل بی تاب من !
ای سرود بی گناهی ها
 
 
ای تمناهای سرکش !
ای غریو تشنگی ها
 
 
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
 
 
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 5 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار
 
اشك بارد زار زار
 
دل نمي‌سوزانم اي ياران، كه فردا بي‌گمان
 
در پي اين گريه مي‌خندد بهار.
 
 
 ارغوان مي‌رقصد، از شوق گل‌افشاني
 
نسترن مي‌تابد و باغ است نوراني
 
بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
 
گريه كن! اي ابر پربار زمستاني
 
گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!
 
 
 گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده‌اي‌ست
 
اين سخن بيهوده نيست
 
زندگي مجموعه‌اي از اشك و لبخند است
 
خنده شيرين فروردين
 
بازتاب گريه پربار اسفند است.
 
 
 اي زمستان! اي بهار
 
بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:
 
گريه امروز ما هم، ارغوان خنده مي‌آرد به بار


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
 
گفت روزي به من خداي بزرگ
 
نشدي از جهان من خشنود!
 
 
اين همه لطف و نعمتي كه مراست
 
چهره‌ات را به خنده‌اي نگشود!
 
 
 اين هوا، اين شكوفه، اين خورشيد
 
عشق، اين گوهر جهان وجود
 
 
اين بشر، اين ستاره، اين آهو
 
اين شب و ماه و آسمان كبود!
 
 
 اين همه ديدي و نياوردي
 
همچو شيطان، سري به سجده فرود!
 
 
در همه عمر جز ملامت من
 
گوش من از تو صحبتي نشنود!
 
 
 وين زمان هم در آستانه مرگ
 
بي‌شكايت نمي‌كني بدرود!
 

گفتم: آري درست فرمودي
 
كه درست است هرچه حق فرمود
 
 
 خوش سرايي‌ست اين جهان، ليكن
 
جان آزادگان در آن فرسود
 
 
 جاي اين‌ها كه بر شمردي، كاش
 
در جهان ذره‌اي عدالت بود.


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
               
 
آيا اجازه دارم،
 
           از پاي اين حصار
 
در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم
 
وز لاي اين مشبك خونين خارخار،
 
- اين سيم خاردار-
 
يك جرعه آب چشمه بنوشم؟
 
« بيرون، جلوي در»
 
چندان كه مختصر رمقي آورم به‌دست،
 
در پاي اين درخت، بياسايم،
 
آيا اجازه دارم؟!
 
 
يا همچنان غريب، ازين راه بگذرم،
 
وين بغض قرن‌ها« نتواني» را
 
چون دشنه در گلوي صبورم فرو برم؟
 
 
در سايه زار پهنه اين خيمه كبود،
 
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب،
 
مال كسي نبود!
 
يا خوبتر بگويم؟
 
مال تمام مردم دنيا بود!
 
 
 
 
دنياي آشنايان، دنياي دوستان،
 
يك خانه بزرگ جهان و،
 
                        جهانيان،
 
يك خانواده،
 
           بسته به هم تار و پود جان!
 
با هم، براي هم.
 
با دست‌هاي كارگشا، پا به پاي هم.
 
 
 
 
در آن جهان خوب،
 
در دشت‌هاي سرسبز،
 
                  پرچين آن افق!
 
در باغ‌هاي پرگل
 
             ديوار آن نسيم،
 
 
 
 
با هر جوانه جوشش نور و سرور عشق،
 
در هر ترانه گرمي ناز و نواي مهر،
 
لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،
 
گلبانگ كشت‌ورزان،
 
                پوينده تا سپر؛
 
 
 
 
ما كار مي‌كنيم.
 
با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.
 
با چهره‌هاي شاداب چون باغ نسترن،
 
با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!
 
ما عشق مي‌فشانيم،
 
چون دانه در زمين.
 
 
 ما شعر مي‌سراييم،
 
چون غنچه بر درخت!
 
همتاي ديگرانيم،
 
          سرشار از سرود،
 
از بند رستگانيم
 
           آزاد، نيك بخت... !


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
 
صدها درخت افتاد، تا اين برج پولاد،
 
سربركشيد،
 
            اي داد ازين بيداد فرياد!
 
ديگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
 
رفتند ازياد... !
 
فرداست،- خواهي ديد- كزاين‌گونه، هرسوي،
 
انسان هزاران برج پولادين برافراشت.
 
فرداست،- مي‌بيني- كه با نيروي دانش،
 
هم آب را دوخت!
 
هم سنگ را كاشت!
 
آنك!
 
     ببين! از پايگاه ماه برخاست،
 
-        چون زنگيان تيغ درمشت،
 
” ناهيد“ را كشت!
 
” بهرام“ را برخاك انداخت!
 
” خورشيد“ را از طاق برداشت.
 
 
 -        اي سايبانت برج پولاد،
 
تاج غرورت بر سر، از خودكامگي مست! 
 
كارت، نه آن
 
               راهت، نه اين است.
 
 
 فرزانه استاد!
 
با من بگو، در عمق اين جان‌هاي تاريك،
 
كي مي‌توان نوری برافروخت؟
 
يا روي اين ويرانه‌ها،
 
كي مي‌توان صلحي برافراشت؟!
 
 
 
 
 
اي جنگل آهن به تدبير تو آباد!
 
كي مي‌توان در باغ اين چشمان گريان،
 
روزي نهال خنده‌اي كاشت؟
 
 
 جاي به چنگ آوردن ماه،
 
يا پنجه افكندن به خورشيد،
 
                             كي مي‌توان،
 
                                      كي مي‌توان،
 
كي مي‌توان،
 
دل‌هاي خونين را از روي خاك برداشت؟


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
مگر رسم به كلامي:
 
رهاتر از آتش،
 
 
رساتر از فرياد،
 
فراتر از تاثير،
 
 
 كه چون به كوه بخواني، ز هفت پرده سنگ،
 
گذر كند چون تير!
 
 
وگر به دل بنشاني، نپرسي از پولاد،
 
نترسي از شمشير؛
 
 
            كتاب‌هاي جهان را ورق ورق گشتم!
 
 
 به برگ برگ درختان، به سطر سطر چمن،
 
نشانه‌ها گفتم.
 
ز مهر پرسيدم.
 
به ماه ناليدم.
 
ستاره‌ها را شب‌ها به همدلي خواندم.
 
به پاي باد به سرچشمه افق رفتم.
 
                          به بال نور، درآيينه شفق گشتم.
 
 
 شبي، شباهنگي
 
درون تاريكي
 
نشست و حق ... حق ... زد!
 
 
 
صداي خونينش،
 
ز هفت پرده شب،
 
گذركنان چون تير!
 
رهاتر از آتش،
 
رساتر از فرياد،
 
فراتر از تاثير؛
 
        به من رسيد و هم‌واز مرغ حق گشتم!


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
من و شب هر دو بر بالين اين بيمار بيداريم.
من و شب هر دو حال درهم آشفته‌اي داريم.
 
 
پريشانيم، دلتنگيم
به خود پيچيده‌تر، از بغض خونين شباهنگيم.
 
هوا: دم كرده، خون‌آلود، آتش‌خيز، آتش‌ريز،
به جان اين فرو غلتيده درخون، آتش تب ‌تيز !
 
 تني اينجا به خاك افتاده، پرپر مي‌زند در پيش چشم من
كه او را دشنه‌آجين كرده ‌دست دوست يا دشمن
وگر باور تواني كرد دست دوست با دشمن!
 
 جهان بي‌مهر مي‌ماند كه مي‌ميرد مسيحايي
نگاهي مي‌شود ويران كه مي‌ارزد به دنيايي
 
 
من اين را نيك مي‌دانم، كه شب را، ساعتي ديگر،
فروزان آفتابي هست، چون لبخند گل پيروز
شب آيا هيچ مي‌داند گر اين بدحال،
نماند تا سحرگاهان،- زبانم لال،
جهان با صد هزاران آفتاب و گل،
دگر در چشم من تاريك تاريك است چون امروز...


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
راه ، بسته
 
 
          رهروان خسته ...
 
 
رهزنان
 
 
      اهریمنانی ، دشنه ها در مشت
 
 
      هم از پیش ، هم از پشت
 
 
با نفیری  تلخ ، زیر لب ، که :
 
 
                   باید برد ، باید خورد ، باید کُشت!
 
 
کرکسان ، با چنگ و منقاری به خون خستگان شسته
 
 
انتظار لحظه تاراج را ، از اوج
 
 
هاله ای از هول ، پیوسته
 
 
رو به پایین می نهند آهسته آهسته ...
 
 
              راه بسته ،
 
                 رهروان خسته ... !


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
  
همه اندیشه ام اندیشه فرداست 

وجودم از تمنای تو سرشار است
 
 زمان در بستر شب خواب و بیدار است
 
هوا آرام
 
         شب خاموش  
 
                  راه آسمان ها باز
  
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
  
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را 

همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
 
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
 
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند 

همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشیدِ فردا را می آرایند
 
   همین فردای افسون ریز رویایی
 
      همین فردا که راه خواب من بسته است
 
          همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
 
                   همین فردا که ما را روز دیدار است
 
                         همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
 
             همین فردا
 
                  همین فردا
 
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
 
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
 
سیاهی تار می بندد
 
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
 
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
 
به هر سو چشم من رو می‌کند فرداست
 
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
 
قناری ها سرود صبح می خوانند
 
من آنجا چشم در راه توأم ناگاه
 
   ترا از دور می بینم که می آیی
 
           ترا از دور می بینم که میخندی
 
                   ترا از دورمی بینم که می خندی و می آیی
 
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
 
سراپا چشم خواهم شد
 
ترا در بازوان خویش خواهم دید
  
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
 
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت 

  
برایت شعر خواهم خواند
 
          برایم شعر خواهی خواند
 
                  تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
 
و گر بختم کند یاری
 
              در آغوش تو ای افسوس
  
                               سیاهی تار می بندد
 
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
 
            هوا آرام  
 
                  شب خاموش  
 
                         راه آسمان ها باز
 
زمان در بستر شب خواب و بیدار است . . . 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

سرود گل
 
با همين ديدگان اشك آلود،
از همين روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شكوفه، به صبحدم، به نسيم،
به بهاري كه مي‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود .

ما كه دل هاي‌مان زمستان است،
ما كه خورشيدمان نمي خندد،
ما كه باغ و بهارمان پژمرد،
ما كه پاي اميدمان فرسود،
ما كه در پيش چشم‌مان رقصيد،
اين همه دود زير چرخ كبود،

سر راه شكوفه هاي بهار
گريه سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها مي رود كه از اين دشت
بوي گل يا پرنده‌اي نگذشت

ماه، ديگر دريچه‌اي نگشود
مهر، ديگر تبسمي ننمود .

اهرمن مي‌گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشيرهاي خون آلود!

اژدها مي‌گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود .
وز نفس هاي تند زهرآگين،
باد، همرنگ شعله بر مي‌خاست،
دود بر روي دود مي افزود .

هرگز از ياد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فكند و ربود

اشك در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود.

دشمني، كرد با جهان پيوند
دوستي، گفت با زمين بدرود ...

شايد اي خستگان وحشت دشت!
شايد اي ماندگان ظلمت شب!

در بهاري كه مي رسد از راه،
گل خورشيد آرزوهامان،
سر زد از لاي ابرهاي حسود .

شايد اكنون كبوتران اميد،
بال در بال آمدند فرود ...

پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 3 / 4 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
 ...

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 16 / 3 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

نيايش ايران زمين

آفتابت، که فروغ رخ « زرتشت » در آن گل کردست
آسمانت، که زخمخانه « حافظ » قدحی آوردست
کوهسارانت، که بر آن همت « فردوسی » پر گستردست
بوستانت، کز نسیم نفس « سعدی » جان پروردست
هم زبانان من اند

مردم خوب تو این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا، قد برافراختگان، سینه سپر ساختگان
مهربانان من اند

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند، ببینند که آواز از توست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد

خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 8 / 3 / 1391برچسب:آفتاب, آسمان, پر پرواز, دماوند, خون پاک, تا تو آزاد بمانی, | نویسنده : یار دبستانی|

 

ایران کهن
 
اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو
ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو

 


اثر: فریدون مشیری


 

مشت می کوبم بر در
 
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها.
من دچار خفقانم،خفقان!
من به تنگ آمده ام،از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
ـ آی!
با شما هستم،
این درها را باز کنید.
من به دنبال فضایی می گردم،
لب بامی،
سر کوهی،
دل صحرایی،
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه!
می خواهم فریاد بلندی بکشم،
که صدایم به شما هم برسد.
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد،
مشت می کوبد بر در،
پنجه می ساید بر پنجره ها،
محتاجم.
 
من هوارم را سر خواهم داد.
چاره ی درد مرا باید این داد کند.
از شما خفته ی چند!
چه کسی می آید با من فریاد کند؟

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:مشت, خفقان, هوار, نفس, تازه, پنجه, چاره درد, خفته, چه کسی می آید با من فریادکند؟, | نویسنده : یار دبستانی|

 

هر که با ما نیست
گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است
 
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:دشمن, اهریمن, اهل معنا, اهل دل, دوست, | نویسنده : یار دبستانی|

 

با تمام اشکهایم
"شرم تان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!

ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!

موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!
گرنه کورید و نه کر،
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است;
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید"

 


اثر: فریدون مشیری


 

 
باران، قصیده واری،
-
غمناك -
آغاز كرده بود.
 
***
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
 
پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

ریشه در خاک
 
 
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
 
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
 
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

 

من اینجا ریشه در خاکم
 
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
 
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.

 

 


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

اشکی در گذرگاه تاریخ
 
از همان روزی که دست حضرتِ قابیل
 
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندانِ آدم
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید
آدمیت مرده بود
 
گرچه آدم زنده بود.
 
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
 
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
 
آدمیت مرده بود.
 
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
 
گشت و گشت
 
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
 
ای دریغ
 
آدمیت برنگشت.
 
قرن ما
 
روزگار مرگِ انسانیت است
 
سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است
 
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
 
قرن « موسی چمبه »هاست
 
من که از پژمردنِ یک شاخه گل
 
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
 
از فغانِ یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
 
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
 
مرگ او را از کجا باور کنم؟
 
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
 
وای، جنگل را بیابان می‌کنند
 
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
 
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
 
آنچه این نامردمان با جانِ انسان می‌کنند
 
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
 
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
 
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
 
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق
 
گفتگو از مرگِ انسانیت است.


اثر: فریدون مشیری


تاريخ : 12 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

از خدا صدا نمي‌رسد

اي ستاره‌ها كه از جهان دور
چشم‌تان به چشم بي‌فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده‌ايد؟
در ميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده‌ايد؟

اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در بي‌تباهي شماست!

گوش‌تان اگر به ناله‌ي من آشناست،
از سفينه‌اي كه مي‌رود به سوي ماه،
از مسافري كه مي‌رسد ز گرد راه،
از زمين فتنه‌گر حذر كنيد!
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياه‌ست

اي ستاره‌اي كه پيش ديده‌ي مني
باورت نمي‌شود كه در زمين،
هركجا، به هركه مي‌رسي،
خنجري ميان مشت خود نهفته است!
پشت هر شكوفه‌ي تبسمي،
خار جانگزاي حيله‌اي شكفته است!

آن كه مي‌زند صلاي مهر،
جز به فكر غارت دل تو نيست!
گر چراغ روشني به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنه‌اي است!

اي ستاره، ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمين، زبان حق بريده‌اند،
حق، زبان تازيانه است!
وان كه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريه‌ي شبانه است!

اي ستاره باورت نمي‌شود:
در ميان باغ بي‌ترانه‌ي زمين،
ساقه‌هاي سبز آشتي شكسته است
لاله‌هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه‌هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است!



اي ستاره، باورت نمي‌شود:
آن سپيده‌دم كه با صفا و ناز
در فضاي بيكرانه مي‌دميد
ديگر از زمين رميده است
اين سپيده‌ها سپيده نيست
رنگ چهره‌ي زمين پريده است!

آن شقايق شفق كه مي‌شكفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
دود و آتش به آسمان رسيده است!
قلب مردم به خاك و خون تپيده است!

ابرهاي روشني كه چون حرير،
بستر عروس ماه بود،
پنبه‌هاي داغ‌هاي كهنه است!

اي ستاره، اي ستاره‌ي غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس.
زير نعره‌ي گلوله‌هاي آتشين
از صفاي گونه‌هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه‌هاي دردناك
از زوال چهره‌هاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بي‌پناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده‌ي خداست
از لهيب كوره‌ها و كوه نعش‌ها
از غريو زنده‌ها ميان شعله‌ها
بيش ازين مپرس.
بيش ازين مپرس!

اي ستاره، اي ستاره‌ي غريب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ايم
پس چرا به داد ما نمي‌رسد؟
ما صداي گريه‌مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي‌رسد؟
بگذريم ازين ترانه‌هاي درد
بگذريم ازين فسانه‌هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره، شب گذشت،
قصه‌ي سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو،
مي‌گريزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بي‌نياز تو!

اي كه دست من به دامنت نمي‌رسد
اشك من به دامن تو مي‌چكد.

با نسيم دلكش سحر
چشم خسته‌ي تو بسته مي‌شود
بي‌تو، در حصار اين شب سياه
عقده‌هاي گريه‌ي شبانه‌ام
در گلو شكسته مي‌شود.
شب‌بخير...!

 


اثر: فریدون مشیری


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی